سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
صفحات اختصاصی
ابر برچسب ها
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :16883
تعداد کل یاد داشت ها : 19
آخرین بازدید : 103/9/3    ساعت : 10:9 ع
امکانات دیگر

 

امید سنچولی عادل

این روز ها حال و هوایم قهوه ای شده است

این قلم و دفتر، حتی آسمان قهوه ای شده است

بوستان و مثنوی و تمام شعر های مولوی

حتی رنگ عشق، نه مشکی، قهوه ای شده است

 

 

 





      

قصه کودکان,داستاهای کودکانه,قصه برای کودکان

 

همه پسته ها خندان و خوشحال بودن . برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود .

 

هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت.

 

هر چی بهش نگاه کرد پسته اخمو نخندید. همین طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطیفه برای پسته اخمو تعریف کرد اما بازم نخندید . قلقلکش داد.

 

بازم خندش نگرفت. بچه شکمو یه نگاهی این ور کرد یه نگاهی اونور کرد بعد یواشکی پسته اخمو رو گذاشت توی دهانش . یک گاز محکم ازش گرفت. ولی هیچی نشد .

 

این دفعه پسته اخمو رو گذاشت روی دندونای آسیاش . محکم محکم فشارش داد. یه دفعه پسته اخمو تقی صدا کرد.

 

بچه شکمو پسته اخمو رو از دهانش دراورد البته درسته نبود خورد خورد شده بود. تازه لای اون خرده ها به غیر از پوست پسته و مغز پسته، یه خورده دندون شکسته هم بود.

 

حالا دیگه به جای پسته اخمو، بچه شکمو ،اخمو شده بود. آخه کی با دندون شکسته می تونه بخنده! شاید پسته های اخمو هم نمی خندن که کسی تو دهنشونو نتونه ببینه.!!




      

 

قصه,قصه کودکانه,داستانهای کودکانه

استخوان حالش خوب نبود. همه جایش درد می کرد. با خودش می گفت من که دائما د استراحت می کنم از جایم حرکت نمی کنم پس چرا همه ی بدنم درد می کند. از فرق سرم تا نوک پایم تیر می کشد.

از دکتر رفتن خوشش نمی آمد. مدتی در رختخواب خوابید و از این طرف به آن طرف غلطید اما بالاخره درد، کلافه اش کرد. مجبور بود پیش دکتر برود. با خودش فکر کرد که حالا اگر هم دکتر آمپول داد، آمپول را که به من نمی زنند. به ماهیچه می زنند. به من چه، خوب بزنند!

بالاخره تصمیمش را گرفت و رفت پیش دکتر. دکتر تا استخوان را دید گفت آخر من چقدر بگویم باید شیر بخوری، باید سبزیجات بخوری . وگرنه انقدر ضعیف می مانی که هر روز یک جایت درد می گیرد. اگر اینطوری پیش بروی شاید یک روز خورد بشوی. مجبور می شوی سرتا پایت را با گچ، آتل ببندی.

تا اسم گچ و آتل بندی آمد، تن استخوان از ترس لرزید. گفت نه نه ... گ...گ...گچ نمی خواد ... آتل نمی خواد. شیر می خورم سبزیجات می خورم.

استخوان رفت و به دستور دکتر عمل کرد و حسابی استراحت کرد. اما نصفه شب دوباره دردهایش شروع شد. از فرق وسط سرش تیر می کشید تا همه جایش می رسید. دیگر صدای داد و فریادش بلند شد. هر چه سعی کرد دکتر نرود نشد. با خودش گفت هر کاری که می خواهد بکند بکند. باید خوب شوم.

رفت پیش دکتر و دوباره ماجرا را گفت. دکتر از شنیدن حرفهای استخوان تعجب کرد. گفت چطور ممکن  است با خوردن شیر و سبزیجات باز هم ضعیف باشی؟ شیر و سبزیجات ،پر از کلسیم هستند و کلسیم باید حال استخوان را خوب کند!

دکتر مدتی فکر کرد و بعد گفت ببینم تو از صبح تا شب چکار می کنی؟

استخوان گفت بیشتر وقتها روی صندلی می نشینم و کامپیوتر بازی می کنم. اصلا از جایم تکان نمی خورم.

دکتر با تعجب نگاهی کرد و گفت بله بله حالا فهمیدم.

اگر از صبح تا شب یک جا بنشینی و حرکت نکنی هرچه شیر و کلسیم بخوری هیچ فایده ای به حالت ندارد. یک استخوان وقتی حالش خوب می شود که از صبح تا شب حرکت و بازی کند، ورزش کند. فقط با حرکت و بازی و ورزش است که کلسیم های شیر استخوان را قوی می کند وگرنه همه ی آنها هدر می روند و هیچکدامشان به دردت نمی خورد.

استخوان فهمید برای قوی شدن هم غذای خوب لازم است هم بازی و حرکت و ورزش.




      

 

داستانهای کودکانه,قصه کودکانه,سرگرمی

اون روز مادربزرگم خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه. اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم.

از مدرسه اومدم. گفتم: وای هوا خیلی گرمه آدم رو کلافه می کنه. بعد رفتم سر یخچال. یک نوشیدنی خنک می خواستم اما چیزی پیدا نکردم. حسابی کلافه شدم و گفتم: وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم.

بعد که کمی خنک شدم گفتم: امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم.

تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم. حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.

مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟

مامان! مامان! من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم.

بابا! چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم. می شه عوضش کنی.

خلاصه شب شد و می خواستم بخوابم. مادربزرگم به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم، می شه یک کم با هم صحبت کنیم. گفتم آره مادرجون! چی شده؟ گفت: من امروز خیلی به کارات دقت کردم. دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه می گیری در صورتی که می تونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی. ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی. به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن، به راه حل ها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی.

اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرف های مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست می گه. پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم.

صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود. من کره دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره رو هم امتحان می کنم.

همه به هم نگاه کردند و خندیدند. منم با اونا خندیدم.




      

اتل متل حسنی تو خواب راه می رفت

داشت دوباره به خونه ماه می رفت

پیاده بود او ؟ نه بابا سواره

سوار چی ؟  قایق ابر پاره

تند و سریع به خونه ماه رسید

ستاره شد صورت ماه رو بوسید

حسنی حالا تو باغ آسمونه

دلش می خواد کنار ماه بمونه




      

http://koodakefarda.ir/wp-content/uploads/2012/12/x.jpg




      

http://tajrobeha91.persiangig.com/image/moarrefe%20ketab/%D8%A8%DA%86%D9%87%20%D8%B4%DB%8C%D8%B9%D9%87%20(1).jpg




      

http://www.mahdegandomak.ir/images/kadr%2024.jpg




      

 

شعر کودکانه بهار,شعر بهار,شعر عید نوروز

 

بهاره آی بهاره

"به به "به عید نوروز
 بهاریه شب و روز


رسیده فصل  پیک نیک
برید یه پارک نزدیک


سرسره ها و تابا
منتظرن بچه ها


فصل بهار که می شه
دیگه سرما نمیشه


نه کاپی شن نه کلاه
نه دستکشای راه راه


با یک لباس راحت
تو چمن و طبیعت


توپ بازی و تاب بازی
کنار جوی، آب بازی


بهاره آی بهاره  
به به چه کیفی داره

 




      

در جواب به شعرهمه چیز آرومه.....



و اینک؟؟؟؟؟!!!!!!

 
همه چی داغونه


 تو به چی دل بستی

 
بزن از بد بختی


تو سرت چاردستی


همه چی داغونه


کار و بار خوابیده


شکم بیچارم


به کمر چسبیده


همه چی داغونه


من چقد بی حالم


دارم از بی پولی


صب تا شب مینالم


یا پول گاز و برق


یا اجاره خونه


من چقد بدبختم


همه چی داغونه


همه جا مثل خر


توی گل می مونم


پول گاز و بنزین
شده پول خونم


نگو این هردمبیل


تا ابد پا برجاست


حالا که بد بختی


تو نگاهم پیداست...